باد به سرو صورتم میخورد و اشعههای خورشید مستقیم توی چشمانم. پر از شوق رفتنم! حس میکنم دوباره قدم 138 سانت شده. یکی از کتابهای آقا جان را کش رفتهام و قلبم تاپتاپ میزند. باد شدت پیدا میکند و موهای مشکیام از زیر روسری گلدار بنفشم میرقصد.
وای الان است که آقاجان بیرون بیاید و بگوید: «دختر! سر ظهری این جا چه کار میکنی؟! برو بگیر بخواب.» و من بغض گلویم را فرو دهم و حرفی برای گفتن نداشته باشم. اما این طور نمیشود.
الان سالهاست که آقاجان یک جایی همین نزدیکیها زیر بستر خاکیاش خوابیده است. گره روسریام را سفت میکنم. کتابهایم را زیر بغلم محکمتر میفشارم و شروع به دویدن میکنم. ریههایم پر از اکسیژن نشاط میشود.
دامن گلدار سرخم موج برمیدارد. آه! باز هم همان بوهای آشنا و همان چهرههای قدیمی. درختهای پیر سیب و آواز پرندگان باغ. گلهای وحشی بازیگوش و رودخانه نقرهای مهربان. کتاب آقاجان چقدر قشنگ است!
تصویرگری از انیس بگری پاپی ، نجف آباد
چقدر من این سیبهای کال را دوست دارم! چقدر باد قشنگ آوازش را در گوش برگهای سبز میخواند! چقدر من خوشحالم! کمکم اشعههای خورشید نارنجی رنگ و ملایمتر میشوند و من میدانم که وقت رفتن است.
از در باغ که بیرون میآیم. دوباره قدم 166 سانت میشود و مانتوی رنگ و رو رفته قهوهایام را بر تن دارم. آرامآرام از باغ سیب دور میشوم و حس میکنم کولهای از خاطرات شیرین گذشته بر روی دوشم سنگینی میکند.
*شیراز